و بهار آمد و شد بار دگر موسم احیای مکرر به تن مرده دنیا . به تن مرده دلها . و نفس از دم هر صبح و مسا گشته مصفا . که مقلب به قلوب و . ز مدبر به جهان و . ز محول به همه حال و هوا جان دگر ریخت ز بالا .
ولی ای کاش به این مرده گمراه . من خسته در راه . از آن یار. از آن حجت دادار . از آن صاحب اسرار . و از آن ولی در گره افتاده به گیسوی جلال و جبروت احدیت و به آن زلف حقیقیه گرفتار . می آمد خبری . کامده آن مرد یگانه . و مقلب . و مدبر . و محول . که دگرگون بنماید دل هر قاسی بیمار . نماید همه تدبیر و سیاست به جهان شده در ظلم گرفتار . دهد حال به احوال پریشان همه خیل هوادار .
شاید این قال دلم نیک نباشد به مذاق دل نوروزگرایان . لیک بایست به حسب ادب محضر مولا کنم ابراز که من عید ندارم . مگر آن روز که رویش به تماشا بنشینم . یا که پرواز کنم آخر خطم به طمئنینه . و یا عاقبتی خیر . دم مرگ . شب اول قبرم . صولت و هیبت طوبایی آن یار ببینم . بله من عید ندارم .
محسن محمدی – هنگام تحویل سال 1387